عاشقِ اون لحظههایی ام که توی اتاقم در سکوت نشستم و غرق مطالعه ام ، بعد پسرم یهو با هیجان شیرجه میزنه وسط تختم تا حرص منو دربیاره و نذاره کتاب بخونم. منم به شوخی باهاش کُشتی میگیرم و بلندتر میخنده. گاهی هم دو تایی باهم کتاب میخونیم. البته میگه هر وقت گفتم صبر کن نخوان ، باید کتابت رو ببندی و استراحت کنیم دو دقیقه بعد دوباره شروع کنیم. منم میپذیرم. گاهی هم تا میرم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم یا به غذا سر بزنم ، میام میبینم کتابم نیست. وقتی صدای خندههای ریز و نخودی پسرم رو از توی اتاق دیگه میشنوم ، میفهمم زیر سرِ خود ناقلاش هست.
به اسم کتابام انس گرفته بازدید : 464
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 1:38