« موضوع رو عوض نکن. »
او به آرامیگفت « وقتی یکی ، یکی رو دوست داره ، تا تهش بهش اطمینان داره. »
« ما هم فقط همین رو پرسیدیم. برای همینه که میخوایم بدونیم چرا دروغ گفتی. »
از کوره در رفت و گفت « شما هیچی نمیفهمید! اطمینان داشتن به کسی ، دقیقا یعنی این که مجبورش نکنی کارهاش رو توضیح بده. »
« خوشحالیم که تو آثارِ کلیست رو خوندی. ولی ما مثل تو دقیق نیستیم و به اطلاعات بیشتر نیاز داریم. »
از خونسردی پدرم تعجب کرده بودم. هرگز ندیده بودم این جور صحبت کند.
طفلک بیچاره باز هم گفت « این درست نیست! شما سه نفرید و من تنهام! »
من وارد بحث شدم و گفتم « این دقیقا همون چیزیه که از روزی که تو این جایی ، من دارم تحمل میکنم »
با تندیِ لحنی که سزار با بروتوس صحبت میکرد ، سرم داد کشید و گفت « تو هم همین طور! تویی که فکر میکردم دوستمی! تویی که همه چیزت رو مدیون منی! »
قیافهء صادق و حق به جانبش متعجم کرد.
بازدید : 600
سه شنبه 14 مهر 1399 زمان : 6:37