پنجرهء اتاقم رو باز کردم تا سرمایی که از بارشِ صبح در هوا شناوره روی تنم بشینه. عطرِ جنگل میشینه کنجِ طاقچه. سرم رو به تاج تخت تکیه دادم به بزرگراه خیره شدم تا ذهنم آروم بگیره. رفتم آشپزخونه ام شیر داغ کردم تا قهوه درست کنم. برنج رو آبکش میکردم که شیر از سر رفت ، حرصم گرفت زیر لب گفتم لعنتی! حتی عصبانی شدم چرا گفتم لعنتی.
زیرِ استانبولی پلو رو کم کردم با لیوان قهوه به دست برگشتم اتاقم دوباره روبروی پنجره نشستم ، حینِ نوشیدن قهوه به بزرگراه خیره شدم. همیشه تماشای بزرگراه و گذر جریان زندگی در اون باعث میشه بهتر فکر کنم و روی آنچه میخوام طی روز پیش ببرم ، بهتر تمرکز کنم.
دلم میخواد این هوایِ ابری تموم نشه.
بازدید : 411
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 21:38