توی تماس تصویری دلم ضعف رفت برای مامانم که از سر دلتنگی گریه اش گرفت و غنج رفت برای بابام که از سر شوق میرقصید. چه دلنشین بود صدای خندههایی که از پسِ هفتهها دوری ، دلشون برای هم پَر میزد.
قسمت سوم داستان فصل دوبه جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
تویهال داشتم کار میکردم که شنیدم پسرم راه میره و بلند و آهنگین تکرار میکنه ' داستایوسکی! داستایوسکی! ' خنده ام گرفته بود.
وقتی کنار میز کارم چندین جلد از کتابهای داستایوسکی روی هم چیده شده باشه و حینِ بازی مدام چشمش بهش خورده باشه همین میشه دیگه ، راه میره و اسم کتابام رو از سرِ تفریح با خودش تکرار میکنه.
اون زمان هم که کتاب گاوالدا یا آنته کریستا رو میخوندم ، راه میرفت و داد میزد ' آنته کریستا! آنته کریستا! املی نوتومب! املی نوتومب! '
به من که رسید دوباره تکرار کرد ' داستایوسکی.. ' از تلفظ حروفش خوشش میومد. لبخند زدم و گفتم ' خوب اسمش رو یاد گرفتیا! ' اونم با من خندید.
عاشقِ اون لحظههایی ام که توی اتاقم در سکوت نشستم و غرق مطالعه ام ، بعد پسرم یهو با هیجان شیرجه میزنه وسط تختم تا حرص منو دربیاره و نذاره کتاب بخونم. منم به شوخی باهاش کُشتی میگیرم و بلندتر میخنده. گاهی هم دو تایی باهم کتاب میخونیم. البته میگه هر وقت گفتم صبر کن نخوان ، باید کتابت رو ببندی و استراحت کنیم دو دقیقه بعد دوباره شروع کنیم. منم میپذیرم. گاهی هم تا میرم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم یا به غذا سر بزنم ، میام میبینم کتابم نیست. وقتی صدای خندههای ریز و نخودی پسرم رو از توی اتاق دیگه میشنوم ، میفهمم زیر سرِ خود ناقلاش هست.
به اسم کتابام انس گرفتهفیلم « حکایت دریا » به کارگردانی بهمن فرمان آرا ، روایت قصهی طاهر ، نویسندهای هست که داره به شیزوفرنی مبتلا میشه. و ژاله همسرش ، طاهر رو از آسایشگاه بر میگردونه خونه تا قدری حالش بهتر بشه اما ژاله موفق نمیشه خسته ست ازین زندگی و میخواد رهاش کنه. به نظرم یکی از وحشتناک ترین و غم انگیز ترین بیماریها ، بیماری آلزایمر و شیزوفرنی هست.
تا برم بیام کتابم رو بر می دارهبه جایِ این همه زخم
کاش قدری مرهم بودیم برایِ هم.
امروز با خدا زمزمه میکردم که نگذار با دلتنگیها بمیریم و در غربت همدیگه رو ترک کنیم. خوشحالم و ممنونم از لطفِ خدا که خانواده ام حالشون بهتره با اینکه ویروس کرونا تموم جان و توانشون رو تحلیل برده. امیدوارم کاملا بهبود پیدا کنند.
محمد(ص) این گونه بود.ما چگونه ایم؟روغن مایع تموم شده بود و نداشتیم. چند جا سر زدیم گیر نیاوردیم. دوباره پر از حس تنفر شدم از بی لیاقتی و بی کفایتی مسئولان مملکتی که اجازه میدهند اصلی ترین اقلام مصرفی مردم کمیاب و به شدت گران شود!
البته ناگفته نماند که مصداقِ مثَلِ از ماست که ماست! فروشنده گفت: ' از صبح یه زن چند بار اومده روغن خریده ، دوباره الان اومده بگیره! میگم خانوم برو خجالت بکش امروز ده دفعه اومدی روغن بردی! '
متنفرم از رفتار آدمهایی که از ترسِ گرانی و نایابیِ کالا ، به هول میافتند میروند بیش از نیاز میخرند و در خانه انبار میکنند. پیامد همین رفتارشان میشود گرانیِ بیشتر و نرسیدنِ کالا به اقشار دیگر. امثال من که آنقدر پول ندارم بروم چند تا بخرم ، میروم فروشگاه و میبینم قفسهها خالی ست!
همیشه با این رفتارها برخورد کردم حتی اگر خانواده ام بودند. شما هم اگر چنین خریدهای غیرمنصفانهای میبینید قاطع برخورد کنید و تذکر دهید. فعلا یک عدد روغن مایع گرفتم با همان سر میکنم. دلم پُرِ غصه و خشم ست ازین همه بی خیالی آنهایی که باید کاری بکنند اما فقط نشسته اند دست روی دست گذاشته اند!
عاشقِ آفتاب ساعتهای چهارِ بعد از ظهرم شدم ؛ وقتی دیگه میخواد آسه آسه بره سمتِ غروب ، از پشت پنجرهی آشپزخونه تق تق به شیشه میزنه و با ردای طلایی اش مینشینه روی سنگِ پیشخوان آشپزخونه ام.
از اعماق دردتعداد صفحات : 0